لباسِ واقعی...
سبحان المبین... هجده سالم بود که فهمیدم مادر شده ام....درست هفت ماه بعد از ازدواج....حس عجیبی بود....خیلی عجیب...!!! اولین خریدی که به نامِ سیسمونی رفتیم...هنوز طعمش زیر دندان دلم است...خرید برای کسی که حتی حسش نکرده ای...و فقط دو خطِ صورتی نوید آمدنش را میدادند... اولین لباسی که خریدم...پیش بندیِ پسرونه ی لیِ تابستونی...چقدر دوستش داشتم! نشـــــد که آن لباس را تنِ پاره ی تنم ببینم...امیررضای بهشتی ام که پر کشید و رفت...مادرم همه چیز را بخشید...آن پیش بندی لی را اما با جان و دل دوست داشتم....نگه داشتمش...و شد لباسِ تحققِ رویاهایم... تو که جوانه زدی توی دلم...خریدِ سیسمونی را که شروع کردیم...با آن احساساتِ منفیی که دست ...