مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

لباسِ واقعی...

سبحان المبین... هجده سالم بود که فهمیدم مادر شده ام....درست هفت ماه بعد از ازدواج....حس عجیبی بود....خیلی عجیب...!!! اولین خریدی که به نامِ سیسمونی رفتیم...هنوز طعمش زیر دندان دلم است...خرید برای کسی که حتی حسش نکرده ای...و فقط دو خطِ صورتی نوید آمدنش را میدادند... اولین لباسی که خریدم...پیش بندیِ پسرونه ی لیِ تابستونی...چقدر دوستش داشتم! نشـــــد که آن لباس را تنِ پاره ی تنم ببینم...امیررضای بهشتی ام که پر کشید و رفت...مادرم همه چیز را بخشید...آن پیش بندی لی را اما با جان و دل دوست داشتم....نگه داشتمش...و شد لباسِ تحققِ رویاهایم... تو که جوانه زدی توی دلم...خریدِ سیسمونی را که شروع کردیم...با آن احساساتِ منفیی که دست ...
31 فروردين 1393

یکشنبه ی استخری...

یا حق... قرار نبود بیایی...فکرش را نمیکردم اجازه بدهند...وقتی زنگ زدم و نتیجه مثبت بود...بیدارت کردم و با هم ساکِ استخرمان را پُر کردیم... من بیشتر از تو هیجان داشتم... مبینم عزیزدلم ؛ یکشنبه ای که گذشت را هیچ وقت فراموش نمیکنم...این اولین استخری که با هم رفتیم...پسرکوچولوی لیز و پر انرژیم..با صورتِ خیس و مژه های به هم چسبیده ...با آن جسارتِ غرور آمیزت...که اعتماد داشتی به خودت...به بازو بندهای کفشدوزکی ات....و میگفتی : مامان ولم کن خودم بلدم! سه ساعت شنا و جکوزی و سورنا به قول تو ؛ راضیت نکرد....باز هم راغب بودی...با وعده ی بستنی یخی لواشکی بیرون آمدی... خوش گذشت....من و تو و خاله ندا و یکشنبه ی استخری... دوستت دارم خالقِ لحظه...
30 فروردين 1393

چیزی تا شکفتنت نمانده...

يا حق.... روزا دارن پشت هم و با سرعت ميگذرن...ديگه لباساي سه ماهگي پسرک اينقدر کوچيک شده که بهشون به چشم لباس ادم کوچولوها نگاه ميکنم...! گاهي که دلم غنج ميره از حرفاي قلنبه سلنبه اش يهو فلش بک ميزنم...واي هدي ببين اين هموني بود که فکر ميکردي رسيدن بهش جزو روياهاته!....حالا داريش...يکي از خودت..شبيه ت..يکي که کامل ترينه برات تو دنياي قياس هاي يواشکي مادرانه ات... نميدونم چرا کسي از شگفتيِ زندگي با يه کوچولوي در شُرف سه سالگي چيزي نگفته بود....يا شايدم گفته بودن و من غرقِ لحظه لحظه ي بزرگ شدنش بودم... خلاصه که دنيا برام پُررنگ تر شده...پله برقي که ميبينم تو دلم ذوق ميکنم...زود به مبين نگاه ميکنم..تا برقِ چشامونو رد و بدل کنيم...بعد بد...
23 فروردين 1393

مبین به خونه ش رسید...

یا قاضی... طلاییِ من... بس که خوش سفر و همراهی...دو روز استراحت و تهرانِ خلوت گردی بس بود تا دوباره راهی شویم...سمتِ دیار مادری... تا هم فروردین هایش را از دست ندهیم؛ مثلِ هرسال و هم دلتنگِ خاله بازی شده بودیم... رفتیم...پرسیدی : کجا میخوایم بریم؟ گفتم : پیش مامانی زهرا..دایی شهاب , خاله ها و آقا جون... رفتیم و رفتیم و رفتیم....و تو در عجب که چرا نمی رسیم! گفتی : خونه ی مامان زهرا خیلی نزدیکه...چرا شب شد پس؟ گفتم: میریم پیشِ خاله باجی...مامان زهرا اونجاس! رسیدیم و باز شاه شدی...باز فرمانروایی کردی...باز ناز کردی و خریدارت بودند...می دانی برای هرکس چطور شیرین بازی کنی...مومِ دلشان دستت است... دویدی...خندیدی...نگاهت به شه...
17 فروردين 1393

جان من از تو...

ياحق گرمي تو از من....جان من از تو حياتم...عزيز دل مادر ديشب تب لعنتي دست بردار نبود...مي سوختي و هذيون ميگفتي....بيدار بودم نگاهت ميکردم پاشويه و اب و نوازش...هفتاد حمد مهربان روانه ي وجودت کردم ...خواندم بسم الله نورالنور.... بي تکراري برايم و به يقين ميدانم برام هيچ حسي شبيه تو نيست... اين را بوسه هاي تب دار و تشکرهاي نيمه شبت گواهند... مامان خيلي دوست دارم مامان من ميخوابم تو نخواب منو ببين مامان بازم نازم کن مامان دستتو بده...و بوسه ي داغت روي دستم مي نشاندي ماماني بغلم کن خوب شم راضي به خوردن تب بر نبودي...پاشويه هم دوست نداشتي...دستهايم را خيس ميکردم و گرمي تنت را با خنکاي تنم معاوضه ميکردم... جاي شياف خالي بود...
16 فروردين 1393

به رقص آ...

یاهو... آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ.. هفتم فروردین نود و سه است...لباس جدید خریده ام...پیراهنی سفید که شکوفه های بهاری را رویش نقاشی کشیده اند... فرصتی پیداکردم برای پوشیدنش... وارد اتاق شدی و... _ به چه قشنگ شدی مامان...بیا کفش بهت بدم... می روی سراغ کفش هایم...یک طوسی پاشنه دارش را انتخاب کردی برایم... _ مامان اینو بپوش تا شیک بشی! کفش ها را پا کردم... براندازم کردی...با لبخندی که چالِ گونه ات گرفتارترم کرد... _ مامان بیا بریم آهنگ بذاریم برقصی! باشه نفسم..بریم باهم برقصیم... _ نه تو برقص من نگات میکنم! تو روی مبلِ کوچکت نشستی و سیاهی چشمانت را به سپیدی پیراهنم دوختی...و من برایت رقصیدم...
9 فروردين 1393

دویدیم و دویدیم تا به بهار رسیدیم...

هوالمبین... روزهای پایانی سال..میان همهمه های شور انگیز...سه تایی آتش زدیم بر غم هایمان..دودشان کردیم و پریدیم زردیمان را بخشیدیم به آتش و با کمال ميل سرخی اش را بر گونه هایمان مالیدیم...و چه کودکانه اندیشیدی پس کباب کو؟ و ما را کودک کردی...گوشت های یخ زده را به سیخ کشیدیم و با آهنگ تق و توق نوش جان کردیم.... می بینی پسرِ جان...می بینی چه خوش می کنی حالِ روزگارمان را... دویدیم و دویدیم... ساعت های پایانی سال و منی که با ثانیه ها مسابقه گذاشته بودم...تا ساکِ سفر ببندم...خانه را مرتب کنم...نهار بار بگذارم...لباسهای شسته شده را سر و سامان بدهم و... لحظه های پایانی سال و چشمهایم، که تو را کمتر می دید...که مثلِ جوجه ه...
8 فروردين 1393

صورتیِ پسرونه...

یا لطیف.. مردونه ، زنونه...دخترونه ، پسرونه! آقا ، خانوم ، دختر ، پسر... این روزا که خوب معنی این کلمات رو درک کردی....رفتی عضوِ حزبِ باد شدی...تا جایی که امکان داره روی جنسیتت تعصب داری ولی کافیه پای یه چیزایی بیاد وسط! مثلا تا می بینی من لاک میزنم...بدو بدو میای و میگی : من دخترم، مامان برام لاک بزن ! بهت میگم نه تو پسری عزیزم..میگی باشه من پسرم ولی لاک دخترونه بزن برام باشه؟ و البته رژ لب...میگی: بیا باهم لوژ لب بزنیم بعد همدیگه رو ببوسیم جلو آینه بخندیم! ولی وقتی میخوام برات دمپایی بنفش بخرم زود میگی: من پسرم بنفش دخترونه اس! یا وقتی همه ی مردا یه جا جمعن، به دخترِ توی جمع میگی من پسرم؛ اینجا مردونه اس! ولی وقتی ...
6 فروردين 1393
1